توسط / 10اکتبر, 2015 / دستهبندی نشده / بدون نظر

من مانند بقیه با این تراژدی کنار آمدم’

“شما روزهای خوب و بد خود را دارید اما یاد می گیرید که کنار بیایید. چه کار دیگری می توان کرد جز پذیرش حقیقت تلخ? آسان نبود (سپس), حتی الان هم آسان نیست. فهمیدم که هیچکس جز تو نمی تواند در این امر به تو کمک کند. این نبرد شماست”

هشت سال پیش، سرهنگ واسانث، همسر سابهاشینی در جنگ با شبه نظامیان در کشمیر به شهادت رسید..

Today, او به بیوه های سربازان ارتش که در حین انجام وظیفه جان خود را از دست داده اند، امید می دهد.

July 31, 2007. سرهنگ واسانث نهمین پیاده نظام ماراتا را علیه شبه نظامیان در بخش اوری کشمیر رهبری می کرد.. پس از یک نبرد تلخ, او به شهادت رسید. او فقط بود 40 آن وقت ساله.

همسر جوانش سبحشینی, با دو دختر کوچکشان, سعی کرد شجاعانه با تراژدی شخصی او روبرو شود. “من هم مثل بقیه کنار آمدم,” متواضعانه می گوید.

هشت سال گذشت, هنوز “شما روزهای خوب و بد خود را دارید اما یاد می گیرید که کنار بیایید. چه می توان کرد جز پذیرش حقیقت تلخ? اعتراف می کنم آسان نبود و, حتی بعد از هشت سال, این آسان نیست. فهمیدم هیچکس جز تو نمی تواند در این امر به تو کمک کند. این نبرد شماست,” سبحشینی می گوید.

او تصمیم گرفت تا با تلاش برای کمک به زنانی مانند خود و ادامه دادن به اشتیاق بر اندوه خود غلبه کند. رقص همیشه شریک او بود’ از پنج سالگی و, در آن زمان غم, تبدیل به "لنگر" او شد.

“به همین دلیل است که من به جوانان می گویم که سرگرمی داشته باشند که فقط برای اشتیاق انجام می دهند و نه برای کسب درآمد یا شهرت.. می تواند به شما آرامش زیادی بدهد و, در نهایت, که مهمتر از کسب درآمد است”

در ماه اکتبر 2007, چند ماه پس از شهادت واسانث, سابهاشینی بنیاد هنر واسانتاراتنا را راه اندازی کرد تا به رویایی که هر دوی آنها در زمان زنده بودنش بارها درباره آن صحبت کرده بودند، جامه عمل بپوشاند.. حالا که واسانث دیگر با او نبود, تصمیم گرفت آن را به نام او نامگذاری کند. دو متولی دارد, سابهاشینی و پسر عموی واسانث; برادران و خواهران او مشاوران هیئت مدیره هستند.

The فروشگاه اوت لت مایکل کورس شروع بازی بود, جبهه خاموش, اجرای سوهشینی با چند هنرمند حرفه ای درام. اولین اجرا, سازماندهی شده توسط همسران ارتش’ انجمن رفاه در دهلی, وزیر دفاع وقت A K Antony را به عنوان مهمان اصلی دید.

سبحشینی فیلمنامه این نمایش را بر عهده داشته و نقش اصلی را بر عهده داشته است. داستان درباره همسران ارتش بود, از چشم سه نسل دیده می شود, و چگونه وضعیت در طول سال ها تغییر کرده است, از هند قبل از استقلال تا دوره کارگیل.

نمایشنامه حول محور آشا می چرخید, پدرش یک مبارز آزادی در ارتش ملی هند سابهاش چاندرا بوز بود. شوهرش افسر شهید ارتش و پسرش بود, افسری پیروز در جنگ کارگیل.

او نمایشنامه را زمانی نوشته بود که واسنات زنده بود اما, قبل از اینکه بتواند آن را روی صحنه ببیند, او فوت کرد. وقتی یک سوبهاشینی که اخیراً بیوه شده بود آن را از قلب خود اجرا کرد، همه آن‌ها را تماشا کردند..

“من نقش اول را بازی می کردم و شوهرم را هم در جنگ از دست دادم. من آشا شدم و آشا من شد. وقتی چیزی که نوشتم درست شد کمی ترسناک بود. به جای اینکه مرا از نظر عاطفی ناراحت کنید, تمام تمرینات و اجرای پایانی به نوعی کاتارتیک بود.’

بعد از دهلی, آنها این نمایش را در بنگالورو به عنوان جمع آوری کمک مالی برای اعتماد اجرا کردند و بیش از روپیه جمع آوری کردند مایکل کورس فروش سایبری دوشنبه 3 لاخ. این به پول اولیه بنیاد تبدیل شد. کم کم, پول بیشتر شروع به چکیدن کرد.

هدف سبهاشینی استفاده از این بنیاد برای کمک به بیوه‌های جوان‌ها از هر راه ممکن بود.. وقتی با واسانت بود, افسران ارتش’ همسران هر ماه ملاقات می کردند; آنها همچنین با خانواده جوان ملاقات کردند.

او متوجه شد که هرگز فرصتی برای دیدار با همسران شهدا ندارد; آنها بخشی از سیستم عادی نبودند.

“شهدا’ خانواده ها هرگز در هیچ کجا دیده نشدند. آنها فقط زمانی که جوان یا افسر به شهادت رسیدند ناپدید شدند. ارتش فقط در مواقع خاصی با خانواده شهدا تماس می گیرد که از خدمات همسرشان فراخوانده شده و از آنها تجلیل می شود.. اگرچه یک تلاش عمدی نیست, همسران و خانواده ها به زودی پس از شهادت فرد فراموش می شوند,” سبحشینی می گوید.

سبهاشینی با شوهرش در مورد نوع زندگی زنان پس از مرگ شوهرانشان در جنگ گفتگوهای طولانی داشت.. زمانی که او افسر فرمانده بود, آنها فرصتی برای ملاقات با بیوه یک جوان در بلگاوم داشتند (کارناتاکا).

“این واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد که ببینم زن جوان چگونه است, که دو فرزند کوچک داشت, سعی می کرد با زندگی کنار بیاید. بیوه بودن در روستاهای هند آسان نیست; غلبه بر ننگ سخت است. او ممکن است با این تراژدی کنار بیاید، اما جامعه به او اجازه نمی دهد که خود واقعی او باشد.”

این موضوع آنقدر سوبهاشینی را آزار داد که او به واسانث از تمایل خود برای نگه داشتن آنها و تغییر نگرش اجتماعی در مورد بیوه ها گفت.. این زوج تصمیم گرفتند سازمانی را برای کمک به این زنان و خانواده هایشان راه اندازی کنند. But, قبل از اینکه بتوانند, فاجعه ای بر سبهاشینی افتاد.

زمانی بنیاد واسانتاراتنا مقداری بودجه به دست آورد, اولین اقدامی که سبهاشینی انجام داد، ارائه بورسیه تحصیلی به کودکانی بود که پدرانشان شهید شده بودند. انتخاب کردند 20 کودکان از گروه سنی 5 15.

وقتی سبحشینی متوجه شد که دولت هم از این نوع حمایت ها می کند, بنیاد تصمیم گرفت به خانواده ها کمک کند تا کار کاغذی را برای دریافت بودجه دولتی انجام دهند. بنیاد, در همین حال, به کمک ادامه می دهد 50 کودکان تحصیلات عالی را دنبال می کنند.

در سالهای اولیه, برای سابهاشینی سخت بود که تمام کارها را به تنهایی با یک مدیر پاره وقت برای کمک انجام دهد. Today, او یک مدیر تمام وقت و یک کارمند دیگر دارد که برای بنیاد کار می کند.

سه سال پیش, او ابتکار جالب دیگری را آغاز کرد که در آن بنیاد دو بار اردو ترتیب می دهد تخفیف مایکل کورس تقلبی یک سال برای بیوه های جوان در همکاری با موسسه تعالی پگاسوس (توسط دوست Subhashini اداره می شود, کاپیتان راوی). پگاسوس, که با شرکت های مختلف کار می کند, ماژولی برای زنان بیوه ایجاد کرد که به آنها یاد می داد از زندگی پیله دار خود در روستاها خارج شوند, عزت نفس و اعتماد به نفس خود را بازیابند, و دوباره شروع کن به رویاپردازی.

سبحشینی دریافت که این بیوه ها هستند “محدود به آشپزخانه بود و هرگز اجازه نداد حتی به اتاق نشیمن بیرون بیاید. این مهم بود که ایده رویاپردازی را در ذهن آنها قرار دهیم. خرید جمعه سیاه مایکل کورس آنها در آن هند باستانی زندگی می کنند، جایی که یک بیوه در کنار جارو قرار می گیرد”.

این یک چالش بزرگ برای سبهاشینی بود که این زنان را مجبور کند از خانه های خود بیرون بروند و حتی برای یک روز در کمپ شرکت کنند.. برای اولین کمپ در 2012, او ابتدا باید والدین را متقاعد می کرد, مادرشوهر و برادرشوهر.

حتی خود زنان هم از حضور در کمپ می ترسیدند. سرانجام, سبهاشینی مجبور شد تهدید کند که بنیاد بورسیه ای که به فرزندان آنها داده شده را پس می گیرد.

“اولتیماتوم جواب داد و آمدند, نسبتاً مشکوک, اما یک بار در کمپ در حومه بنگلور, آنقدر خوشحال بودند که نمی خواستند برگردند. همه 30 از میان آنها بیوه های جنگ کارگیل بودند و همه به این امر اعتراف کردند, در 12 سالها به عنوان بیوه زندگی می کردند, این اولین گردش آنها با فرزندانشان بود (50 از آنها). آنها گفتند که برای اولین بار احساس می کنند که انسان های عادی هستند, که آنها نیز بتوانند بخندند و لذت ببرند. تنها چیزی که برای اطرافیانشان اهمیت داشت این بود که شوهرانشان را از دست داده بودند و بیوه هایی بی ارزش بودند.”


پیام بگذارید